دوباره تنها میشوم
در ازدحام سایه ها
و سخت می لرزم به خود
وقت هجوم غصه ها
درد قدیمی با من است
این زخم مستهلک شده
حالا دگر خو کرده ام
با ناله ها و گریه ها
در کوچ نا هنگام تو
غنچه خوش بوی دلم
نشکفته بسته می شود
می پژمرد او بی صدا
هر روز را شب می کنم
بامید روز دیگری
شاید که در فردای من
نیکو شود تقدیر ما
امید و آمال دلم
گویی ندارد مقصدی
گو شب شود،خاموش شو
بی فرجام ما
نویسنده » مرد آبی . ساعت 6:44 عصر روز جمعه 87 شهریور 8